ماجرا کوتاه
... من _ چه پنهان از تو ،پنهان ازخداچون نیست _
گاه این پرسیده ام از خویش:
می توان دانست آیا ،چیست دانستن؟
می توان دانست بودن چیست؟
*
*
*
آه ! آه ! امّا
چی بگویم ، چون نمی دانم؟
من نمی دانم که هستی چیست؟یاهستن؟
مستی است وراستی،بشنو
من نمیدانم که دانستن؟
لیک میدانم که از باده ای مستم،
...مستی است وراستی،آری
راست می گویم.
باده هر باده است،گوباشد،
من یقین دارم که در مستی
می تواند بود،اگر باشد
هستن وهستی.
شعله هر شعله است ،گو باشد
من سخن از آتش آدم شدن در خویشتن گویم.
گفت:«بودن ؟ یا نبودن ؟پُرس وجو اینست»
پیش از آن پرسید بایستی که :بودن چیست؟
من درین معنی سخن می گویم.
«واوج مستی کسوتِ هستی ست» من می گویم.
پرس وجو اینست،اگر باشد.
گفت اواز بودن،امّامن
از شدن گویم.
باده هرباده ست،...
آه!
بس کنم دیگر،
خالی هر لحظه را سرشارباید کرد از هستی.
زنده باید زیست در آنات میرنده،
با خلوص ناب ترمستی.
چیست جز این؟
[نیست جز این راه.]
زنده دارد زنده دل دم را.
هرکجا،هرگاه
اوج بخشد کیفیت کم را.
گفت وگو بس ،ماجرا کوتاه،
ما اگر مستیم.
بیگمان هستیم.
سلام
مطلبت عالی بود
به منم یه سری بزن پشیمون نمیشی...
نظرت در مورد تبادل لینک چیه؟ بهم خبر بده...
راستی گفتی عاشق اس ام اس بازی هستی منم همینطوریم
اگه پیام بدی تو وبلاگم میزارم
منتظرتم...
فعلا زد زیاد...